سروش نازنین سروش نازنین ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

♕ سروش شازده کوچولوی من! ♕

500امین روز...

روز ها اونقدر پر شتاب میان و میرن که گاهی حساب و کتابش از دستم در میره،امروز خاله شهرزاد یادم انداخت که شازده پسرم 500 روزه شده! الهی قربون اون صورت ماهت ماه من!! دنیای این روزای اما پر شده از خرابکاریها و شیطونیای پسر و صبوریهای من اصولا این صندلی به این دلیل اینجاست که شما نری پشت میز و پریز و نکشی!آخه کجا میری؟ اونجا جای نشستنه آخه به به بفرما بستنی شیطون بلا اونقد بزرگ شده که شدیدا به خودش حق انتخاب میده!چندروز پیش رفته بودیم بیرون یه ماشین خوشگل دیدیم،من و آقای پدر رنگ مشکیشو پسندیدیم ولی شازده پسر قرمزه رو برداشت و به التماسای ما وقعی ننهادو مارو گذاشت تو خماری! سروش و عرو...
4 دی 1392

یلدات مبارک ماه من!

  وقتی که قراره تو توی آسمون زندگیمون بتابی پس بذار شب هرچقدر که میتونه سیاه و طولانی باشه ماه من!     وقتی عکسای یلدای پارسال و نگاه میکنم از ذوق بزرگ شدنت قند تو دلم آب میشه!   امسال من و عمه زهرا کمر همت بستیم به تزیین هندونه عزیز (که آبروداری کرد و تو سرخ از آب دراومد ) و با چاقو و قالب شیرینی و قاشق اسکوپ و خلاصه هرچی دم دستمون بود!افتادیم به جون زبون بسته و مثلا از خودمون هنر در کردیم شمام که عاشق و شیفته هندونه و چند ماهم که از دیدن روی همچون ماهش محروم!تا تونستی تقاضای هندونه کردی و ما هم واسه اینکه اجازه هنر نمایی بهمون بدی و با سر نری تو دهن کوسه!!! تند تند هندونه گذاشتیم تو دهنت!! ...
3 دی 1392

خاطرات کرمان گردی(3)

پسر کوچولوی من چهار نسل دایی داره(خدا حافظ و نگهدار همشون باشه!) از راست:سینا دایی شازده،دایی سید محمددایی دایی دایی دایی شازده،دایی مجید دایی دایی دایی شازده،دایی علی و دایی مهدی دایی های دایی شازده و پدر جون شازده! ایشالا زیر سایه خدا همشون سالم و سرزنده باشن! خیلی دوست داشتم توی این عکس دست جمعی سروشم باشه،ولی قسمت نشد! بازم دست سینا درد نکنه که این عکسو واسم گرفت و کلی منو سورپرایز کرد! برای این سفر کلی از قبل برنامه ریخته بودم،کلی جا نشون کرده بودم که بریمو از شازده پسر عکس بندازم،ولی خب نشد که بشه!یه هفته که من به شدت آنفولانزا گرفتم و خونه نشین! (البته خداروشکر واکسن سروش به موقع رسید و پسرم مریض نشد) ب...
26 آذر 1392

خط خطیهای دوست داشتنی!!!!

پسر طلای مادر جدیدا یه سرگرمی تازه پیدا کرده که گاهی منو اینجوری میکنه گرچه شیرین مادر اونقدر سیاست داره که با گرفتن این قیافه   منو این شکلی میکنه! جونم واستون بگه از بازی جدید شازده ،به محض روئیت خودکار،اتود یا احیانا مداد ، کتاب، جلد سی دی یا سربرگای باباشو به طرز دل انگیزی خط خطی میکنه (آخه گوشه گوشه خونه ما کتاب و سی دیه!من چکارشون کنم آخههههه) بعدم من میمونم و چشای معصوم پسر و قیافه نه چندان عاشقانه پدر وقتی هم که میخوام با زبون بازی کتاب و ازش بگیرم و کاغذ بهش بدم همچین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میندازه که شدیدا دست و پامو جمع میکنم! (خدایی نمیتونستم حدس بزنم که ما اینقدر وسایل نوشتاری تو خونمون داریم هرچی من گم و ...
26 آذر 1392

سالگرد خاص!

بعضی روزا یه حس و حال خوبی دارن که یادآوریشون سالهاآدمو سر حال میاره،23 آذر واسه منو آقای همسر یه همچین حس و حالی داره!یه سالگرد خاصه... قرار بود این پست و آقای همسر بنویسه ولی طبق معمول اونقدر سخت و طاقت فرسا به داستان نگاه کرد که من از خیر نوشتن آقایی گذشتم! و فعلا به دسته گل خوشگلش اکتفا میکنم!!! وای نمیدونین چه عطر خوشی دارن این نرگسای خوشگل!   ...
25 آذر 1392

خاطرات کرمان گردی(2)

مامان بزرگم یه خونه باغ داره که خیلی از اوقات بچگی من اونجا گذشته،چون اولین نوه بودم و عزیز دردونه!حسابی جولان میدادم و عالمی داشتم...خیلی این خونه رو دوست دارم گرچه بعداز مزگ پدر بزرگم کمتر اونجا دورهم جمع میشن ولی همون آخرهته ها هم خیلی خاطره انگیزه!یه باغ پر از درختای انار و انجیر و یه عالم گل نرگس!! گاهی خیلی دلم میگیره که سروش باید تو این خونه های فسقلی بزرگ شه...     تلاش پدر برای شیرجه نزدن پسر       این انار خوشمزه هدیه به همه ی خاله های مهربون   ...
18 آذر 1392

خاطرات کرمان گردی(1)

  سلام به روی ماه تمام دوستای خوب و مهربونم!! ما بعد 26 روز! دیروز برگشتیم خونه!!او به محض رسیدن کاملا کزت وار کمر همت بستیم به شستشو و پاکسازی خونه و جا دادن وسایل به حدی که الان از ناحیه کمر و زانو عاجز عاجزیم! جونم واستون بگه که جای تمام دوستان خالی،همجواری با مامان و بابا عجب حس و حال خوشیه،خدایی اونایی که نزدیک مامانشونن راجع به بچه داری اصولا نباید اظهار نظر بکنن،بیان ببینن ما تو غربت چی میکشیم! والا!!!!!! و اما پیرامون سفر!!!: صبح ساعت5.5 پاشدیم که وسایل و بذاریم تو ماشین و حرکت کنیم،شازده کوچولو چشاشو وا کرد و انگار نه انگار کله سحره!سرخوشانه شروع کرد بین وسایل بازی کردن!!از هممون سرحالتر بود شیرین ادا...
17 آذر 1392

داریم میبندیم کوله بار سفر...

ما داریم میریم کرمان!!  هورااااا!!!!!!!!!!!   ایشالا فردا صبح راه میافتیم بریم پیش مامانم اینا!   این چند تا عکس هم ماحصل گردش دیروز عصر شازده تو پارک لاله است! با اجازه بزرگترا ما رفتیم دور دور!!   سرسره بازی دوس دالم!!   پیشیییی!!!         لولو...       اینم عکسای پاساژ گردی دیروز!! این خانم خوشگله از شازده ما خوشش اومده بود ولی آقا حتی یه نیم نگاهم به دخملی ننداخت که ننداخت آخی!! دختر مردم با چه حسرتی پسر خوشتیپمو نگاه میکنه! از اینا میخوام!(شرمنده...
19 آبان 1392

15ماهگیت مبارک نازنینم!

روزها مثل برق و باد میگذرن،15ماه یعنی 450 روز،یعنی 5400 ساعت! گاهی احساس میکنم تمام عمرمو منتظر مادر شدن بودم.تو تموم رویاهام،تو تموم آرزوهام یه نی نی کوچولو داشتم!(گرچه همیشه فکر میکردم این نی نی دختره!) اومدن یهوییت گرچه مثل زلزله8ریشتری تموم برنامه هامونو کن فیکون کرد و منو خونه نشین!ولی بودنت سوای عادت و مهر مادر فرزندی،یه نیاز گمشده از اعماق وجودمو برآورده میکنه یه حس ناب و دوست داشتنی!   دوست دارم شازده کوچولو،دوست داریم شازده کوچولو! یکی دو روزه دایی سلیم اومده دیدن شازده پسر!وای که این محبت دایی به خواهر زاده چه حکایت پر آب چشمیه!! تقریبا صبح و عصر پسر و میزنیم زیر بغل و میپریم تو ماشین دایی و میریم ددر!...
16 آبان 1392

نازنین پسرم!

سلام شازده کوچولوی مامان امروز 405روز از دنیا اومدنت میگذره و بالاخره تصمیم گرفتم روزنوشته ها و عکساتو بذارم تو وبلاگ،البته باید غیبت 400روزه رو جبران کنم انگار!ولی برای تو نازنین پسر هیچ کاری سخت نیست فقط یه کم زمان بره!!! #پس برمیگردیم به 405روز قبل# ...
16 آبان 1392