15ماهگیت مبارک نازنینم!
روزها مثل برق و باد میگذرن،15ماه یعنی 450 روز،یعنی 5400 ساعت! گاهی احساس میکنم تمام عمرمو منتظر مادر شدن بودم.تو تموم رویاهام،تو تموم آرزوهام یه نی نی کوچولو داشتم!(گرچه همیشه فکر میکردم این نی نی دختره!)
اومدن یهوییت گرچه مثل زلزله8ریشتری تموم برنامه هامونو کن فیکون کرد و منو خونه نشین!ولی بودنت سوای عادت و مهر مادر فرزندی،یه نیاز گمشده از اعماق وجودمو برآورده میکنه یه حس ناب و دوست داشتنی!
دوست دارم شازده کوچولو،دوست داریم شازده کوچولو!
یکی دو روزه دایی سلیم اومده دیدن شازده پسر!وای که این محبت دایی به خواهر زاده چه حکایت پر آب چشمیه!!
تقریبا صبح و عصر پسر و میزنیم زیر بغل و میپریم تو ماشین دایی و میریم ددر!
امشب به افتخار ماهگرد پسر رفتیم دنبال بابا و با هم رفتیم بیرون.
به قول عزیزی رفتیم پاساژ درمانی!الهی برای پسر قانع خودم بمیرم،بدو بدو دل از تمام ویترینای وسوسه انگیز کندیم که بریم طبقه بالای تیراژه شازده رو سوار اسباب بازیها کنیم،ولی پسرم پله برقی سواری رو بیشتر دوست داشت!هر کاریش کردیم از پله برقی دور نشد که نشد!(آخه این اولین باری بود که خودش وایمیستاد رو پله!!البته من از این شجاعتا ندارم!!بابای محترمش دل گندست)
دایی،شازده پسر،بابا
از اینااا!!!!!
من کیم؟تو کی؟
سروش ودایی!
هنر عکاس ستودنیست!