سروش نازنین سروش نازنین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

♕ سروش شازده کوچولوی من! ♕

سروش نازنینم تولدت سه سالگیت مبارک!

امسال تولد سه سالگی نازنین پسرمو کرمان گرفتیم واسه همین یه مقدار دیر شد آپ کنیم!! یه تولد شاد زنبوری با یه عالمه مهمون کوچولو و یه پسر ذوق زده که از ذوقش حتی لباس هم نپوشید و مامانشو حرص داد   مهمون کوچولوهای خوشگلم       اینم تزیینات زنبوری مامان ساز                               میز غذا و تنقلات الان دارین با خودتون فکر میکنین چرا بادکنکا صورتین؟؟؟؟؟ روز قبل از تولد رفتم کلی بادکنک مشکی و زرد خریدم روز بعد از تو ...
15 شهريور 1394

من بوزوگ شدم!

  آقا پسر ما تا همین چند وقت پیشا یعنی دقیقا تا اول خرداد هنوز دستشویی رفتن و گردن نمیگرفتن از یه طرف شماتت بعضی دورو بریا که .... ولش کن! از یه طرفم بیانات خاله خانم که اصلا تو این مسئله نباید به بچه فشارآورد و بچه تا خودش متوجه نشده نباید استرس شماتت و داشته باشه و تو بیمارستانمون همایش بوده که کلی از بیماریهای روحی و کج رفتاریهای دوران بزرگ سالی ناشی از فشارهای توالت رفتنه و ....   و  من   کلی کتاب متاب خریدیمو سایت بالا پایین کردیم و دریافتیم که یکی از نشانه هایی که خبر از آمادگی بچه داره خیس نکردن جاش در طول شبه مام هی کشیک دادیم تا به سر منزل مقصود رسیدیم به محض رسیدن به...
31 تير 1394

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد...

سلاااااااااام! دلم واسه اینجا نوشتن و خبر گرفتن از همتون حسابی تنگ شده بود چه دوستانی که رد پاشونو جا میذارن و من متوجه میشم به من و پسری سر میزنن و خیل دوستانی که دورادور دستی بر آتش وبلاگ ما دارن!(بپا نسوزی که آتیشی برگشتیم!!!! ) مدرسه و 33 تا فسقلی شیطون و یه پسر آتیش پاره واقعا فرصتی نذاشت این چند وقت درست و حسابی بیام ،گوشیمم عوض کردم آقای همسر حال نداشتن نرو افزارشو نصب کنن که عکسارو بریزم تو کامپیوتر(تنبلم خودتونین ) از شهریور ماه تا عید از صدقه سر مدرسه نتونستیم بریم کرمان ولی بعد عید جبران فرمودیم 13روز عید بلافاصله بعد تعطیلی هم یه چهل روزی رفتیم موندیم! گرچه دیگه کرمون اون حال و هوای همیشه رو نداره بی ننجانم...
19 تير 1394

پاندا کوکو آ!

خونه ی ما یه 1 متری از سطح زمین پایینتره واسه همین یه خورده تاریکه!صبح ها که چه عرض کنم دم ظهر که پسر از خواب پا میشه سریع مامانشو احضار میکنه که پیشش دراز بکشم!آخه بچم خستس خوب یه کم استراحت میچسبه!! بعدشم اجازه نمیده چراغ و روشن کنم میگه"یوز نباشه ، شب باشه" شبام که عزم خوابیدن داریم میره رو مبل و به سختی لامپو روشن میکنه و با اخم میگه"یوز باشه،شب نباشه"   دیروز نشسته روی میز جلو مبلا و با یه پیچش نابهنگام تلپ افتاد رو زمین!قیافشو مظلوم کرده و میگه"تصادد کردم!"   مامان: سروش این چقدر بزرگه!     سروش: نه گونده است!     مامان:   ...
25 آذر 1393

پو سیا بینی!

دو هفته پیش یه مطلب بلند و بالا نوشتم که از صدقه سر نی نی وبلاگ عزیز سه سوته پرید! اونقد حرصمو درآورد که تا امروز صفحه شو وا نکردم! داشتم میگفتم که: یه روز عصر حدود10-15 روز پیش!!!ظهر که رفتم بالا پسر رو بیارم سروش چند تا دونه مروارید و نگین دستش بود و بازی میکرد.چند دفعه اومد گفت " پو سیا؟" گفتیم لابد رفته زیر مبل! اومدیم پایین،ساعتای 5-6 مادر و پسر از خواب پا شده بودیم و داشتیم با هم بازی میکردیم که یهو شازده پسر گفت "پو سیا بینی!"   گفتم چی مامانی؟ ایشونم تکرار فرمودند که " پو سیا بینی" و به بینی مبارک اشاراتی فرمودند! به سرعت نور پسر رو خوابوندم رو پامو دیدم بلللللللللللللله! یک...
21 آذر 1393

بلبل مامان!

از روزی که مشغول کار شدم چون پنجشنبه ها و جمعه هام باید میرفتم کلاس ضمن خدمت به شدت از تمام زندگی عقب موندم!اولین نشونش هم آپ نشدن وب پسری!! امروز اولین تعطیلی نسبی بعد از2 ماه پرکاره تو این مدت چون احتمالا من تا عید نمیتونم کرمان برم مادر جون و پدر جون و داییها واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا اومدن دیدنمون که حسابی واسه من و پسر خیر و برکت داشت!پسر که کلی هدیه گرفتو و با داییها اینور و اونور رفت و مامان خانم گلمم کلی واسه دختر تنبلش غذا پخت و فریزری کرد که به بهونه ی کار به داماد و نوه ی گلش غذای سر سری ندم ! قبل از اومدن مامانم اینا!!عمو امین و خانم گلش (از دوستای مامان و بابا تو دوران دانشجویی)اومدن خونمونو کلی منو آقای هم...
29 آبان 1393

روز های پاییزی!

سلام نازنینم! این روزا مامان کلی سرش شلوغ شده!! از اول هفته به امید خدا دارم میرم مدرسه ای که عمه زهرا میره،36تا دانش آموز کلاس پنجمی با مزه دارم که حسابی خسته ام میکنن ولی خیلی بانمکن! من کلاس پنجمیم و عمه زهرا کلاس ششمی! هفته پیش که خبر دادن برم سر کلاس اونقدر استرس تورو داشتم که بازم رگ گردنم شدید گرفت!! از اونجایی که دست مامان طیبه شکسته و تا آخر این هفته باید تو گچ باشه اصلا روم نمیشد تورو هرروز بذارم و برم سرکار،داشتم از رفتن پشیمون میشدم که مادرجونت فهمید و کلی منو بابت ضعیف بودنم و زود تسلیم شدنم دعوا کرد(از اونجاییکه مامان خانم ما تو جوونی کلی فرصت شغلی داشته و فرصت سوزی کرده و الان که همه از دورش پراکنده ش...
14 مهر 1393