قصه پر آب چشم
اوایل خرداد کاملا یهویی!داداشم اومد خونمون،از تب و تاب این دایی و خواهرزاده گفتم کم و بیش واستون
چند روز پیش ما بود و طی یک عملیات از پیش تعیین شده با همکاری صمیمانه مامان منیزه مخ منو زدن که کلاسامو بپیچونم و چند روزی بریم کرمان(منم که اصلا تمایل نداشتم!)
این شد که بستیم کوله بار سفر و بعد دو ماه دوری رفتیم به شهر و دیار
یکی دو روز اول و به سروش استراحت دادم و مامان منیژه رفت یه عالمه خوراکیهای باب طبع پسر رو خرید تا نقشه ای که قرار بود عید پیاده کنم و دلم نیومده بود و عملی کنیم!!!
یه روز صبح که سروش تمام شب و شیر خورده بود و رنگ من دست کمی از گچ دیوار نداشت!سر سفره صبحانه به محض تقاضای بیشرمانه پسر!!خاله صفورا قاشق پر از شیره توت و ...!! سروش یه خورده چپ چپ نگاه کرد و گفت :دَ (یعنی جمع کن این صور قبیحه رو!!) بعدم رفت با شبنم و شهرزاد دنبال بازی کردنمنو میگی
تا شب خبری نبود!منم ذوق زده که آخیییییییییییی.... اما نگو این آرامش قبل طوفانه
شب موقع خوابیدن،اونقدر کلافه بود که هیشکی جرءت نمیکرد بهش نزدیک بشه!یه خورده تو خونه قدم رو رفت و چرخید و هن هناشو رو هم سوار کرد و ...اومد سراغ من!
منم بدو بدو رفتم دو تا چسب زخم زدم در محل مورد نظر که آخ شدم،اول یه خورده باهاش ور رفت که بکندش(خدا رو شکر کیفیت خوبی داشت) بعدم عصبانی شروع کرد به گریه کردن.انداختم رو پام که مثلا بخوابه انگار فحش آب دار بهش داده باشم شروع کرد به جیغ کشیدنتمامی اعضاء خانواده جمع شدن دورش دیگه هر کی هر چی بلد بود و رو کرد!شعر خوندیم،دس دسی کردیم...دیدیم نفرات کمه طوطی بیچاره رم نصف شبی زابرا کردیم و آوردیم پیش شازده که تی تی کنه واسمون ،یکی یکی اعضاء یاریگر دورو بر تشک سروش خواب رفتن تا پسر تصمیم گرفت بخوابه،یهو ساعتای 3/5 باز بیدار شد،این دفه سلیم اومد بغلش کرد و برد پیش خودش و واسش تو گوشی کارتون گذاشت تا خوابید.فکر نمیکردم به خودم اینقدر فشار بیاد،خیلی حس بدی داشتم،وجدان درد داشتم خفن...مطمئننا خونه خودم بودم با همون داد اول وا میدادم...
روز بعد هی میومد تو بغلم و میگفت :مامان آخ؟جگرم خون میشد،آره مامان آخ شدم ،باز میرفت یه دور میزد و میومد سرشو میکرد تو سینم و مظلوم نگام میکرد...حالتاش همه رو نگران کرده بود،مامان مدام دنت به دست و بستنی به کف دنبالش راه میرفت،سینا گنج بچگیاشو رو کرده بود تمام ماشین فلزیایی که از بچگیش نگه داشته بود و داده بود به پسر،سلیم هی پسرو میبرد هن هن سواری،بابام هم هی اشک میومد تو چشماش که بچه رو اذیت کردین و حالا نمیشد بیشتر شیر بخوره و ...منم که دپرسشب هم یه خورده نق زد و رفت پشت در وایساد که هن هن!! دیدیم چاره ای نیست نصف شب لباس پوشیدیم و رفتیم ماشین سواری!به سر کوچه نرسیده خوابید،ماهم چند تا دور زدیم و برگشتیم،تا صبح چند بار سرش و بلند میکرد و دنبال گشت و خوابید.
تازه تازه داشت شرایط برای هر دوتامون عادی میشد،دعوت شدیم خونه عمه خانم،کلی با دختر عمه ها و عمه گفتیم و خنددیمو آش خوردیمو ... جاتون خالی خوش گذشت!شب که برگشتیم من احساس کردم حالم خوب نیست،تب شیر هم کرده بودم تمام لب و دهنمم ریخته بود بیرون،چشمتون روز بد نبینه مادر و پسر ویروس گرفته بودیم،حالا هی حال من بهم میخورد هی پسر بالا میاورد(دقت کردین ما پامون کرمان میرسه مریض میشیم)از ترس این ویروس عربستانیه بیمارستان نرفتیم(هر چی خاله گفت"بابا اون بخش قرنتینه است نگران نباشید،ولی ما نگران بودیم)بدو بدو پسر رو بردیم دکتر،آقای دکتر فرمودند عفونت شدید داره و کلی آنتی بیوتیک داد،مگه پسر میتونست دارو بخوره تا یه قلپ شربت میرفت پایین باز بالا می آورد،دست از پا دراز تر رفتیم بیمارستان،دکتر گفت تا 45دقیقه 5دقیقه به 5دقیقه 2cc، ors بدین. بالا بیاره باید بستری بشه.مردم تا این 45 دقیقه گذشت،با چشم گریون به دکتر گفتم بهش شیر بدم؟چپ چپ نگاه کرد و گفت:واسه یه تب دوباره کاری نکن.بعدم گفتن دکتر اشتباه کرده و آنتی بیوتیک نمیخواد و شیاف استامینوفن بذار،تا 3 روز پرستاری کردیم تا کم کم حال پسر عادی شد.
روز 15 ام هم با قطار برگشتیم خونه.
با وجود تمام اتفاقات عجیب و غریب گاهی وجود یه دوست حال و روز آدم و عوض میکنه،مرسی آقای منصوری عزیز بابات تمام خوبیها و مهربونیتون.همون دو شب تئاتر رفتن و دیدار دوستان خیلی حالمو خوب کرد .ممنون برای تمام پدرانه هایی که همیشه شامل حال من میکنین