سروش نازنین سروش نازنین ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

♕ سروش شازده کوچولوی من! ♕

قصه پر آب چشم

1393/3/21 14:18
نویسنده : مامان سمانه
716 بازدید
اشتراک گذاری

اوایل خرداد کاملا یهویی!داداشم اومد خونمون،از تب و تاب این دایی و خواهرزاده گفتم کم و بیش واستون

چند روز پیش ما بود و طی یک عملیات از پیش تعیین شده با همکاری صمیمانه مامان منیزه مخ منو زدن که کلاسامو بپیچونم و چند روزی بریم کرمان(منم که اصلا تمایل نداشتم!)

این شد که بستیم کوله بار سفر و بعد دو ماه دوری رفتیم به شهر و دیار

یکی دو روز اول و به سروش استراحت دادم و مامان منیژه رفت یه عالمه خوراکیهای باب طبع پسر رو خرید تا نقشه ای که قرار بود عید پیاده کنم و دلم نیومده بود و عملی کنیم!!!

یه روز صبح که سروش تمام شب و شیر خورده بود و رنگ من دست کمی از گچ دیوار نداشت!سر سفره صبحانه به محض تقاضای بیشرمانه پسر!!خاله صفورا قاشق پر از شیره توت و  ...!! سروش یه خورده چپ چپ نگاه کرد و گفت :دَ (یعنی جمع کن این صور قبیحه رو!!) بعدم رفت با شبنم و شهرزاد دنبال بازی کردنمنو میگی

تا شب خبری نبود!منم ذوق زده که آخیییییییییییی.... اما نگو این آرامش قبل طوفانه

شب موقع خوابیدن،اونقدر کلافه بود که هیشکی جرءت نمیکرد بهش نزدیک بشه!یه خورده تو خونه قدم رو رفت و  چرخید و هن هناشو رو هم سوار کرد و ...اومد سراغ من!

منم بدو بدو رفتم دو تا چسب زخم زدم در محل مورد نظر که آخ شدم،اول یه خورده باهاش ور رفت که بکندش(خدا رو شکر کیفیت خوبی داشت) بعدم عصبانی شروع کرد به گریه کردن.انداختم رو پام که مثلا بخوابه انگار فحش آب دار بهش داده باشم شروع کرد به جیغ کشیدنتمامی اعضاء خانواده جمع شدن دورش دیگه هر کی هر چی بلد بود و رو کرد!شعر خوندیم،دس دسی کردیم...دیدیم نفرات کمه طوطی بیچاره رم نصف شبی زابرا کردیم و آوردیم پیش شازده که تی تی کنه واسمون ،یکی یکی اعضاء یاریگر دورو بر تشک سروش خواب رفتن تا پسر تصمیم گرفت بخوابه،یهو ساعتای 3/5 باز بیدار شد،این دفه سلیم اومد بغلش کرد و برد پیش خودش و واسش تو گوشی کارتون گذاشت تا خوابید.فکر نمیکردم به خودم اینقدر فشار بیاد،خیلی حس بدی داشتم،وجدان درد داشتم خفن...مطمئننا خونه خودم بودم با همون داد اول وا میدادم...

روز بعد هی میومد تو بغلم و میگفت :مامان آخ؟جگرم خون میشد،آره مامان آخ شدم ،باز میرفت یه دور میزد و میومد سرشو میکرد تو سینم و مظلوم نگام میکرد...حالتاش همه رو نگران کرده بود،مامان مدام دنت به دست و بستنی به کف دنبالش راه میرفت،سینا گنج بچگیاشو رو کرده بود تمام ماشین فلزیایی که از بچگیش نگه داشته بود و داده بود به پسر،سلیم هی پسرو میبرد هن هن سواری،بابام هم هی اشک میومد تو چشماش که بچه رو اذیت کردین و حالا نمیشد بیشتر شیر بخوره و ...منم که دپرسشب هم یه خورده نق زد و رفت پشت در وایساد که هن هن!! دیدیم چاره ای نیست نصف شب لباس پوشیدیم و رفتیم ماشین سواری!به سر کوچه نرسیده خوابید،ماهم چند تا دور زدیم و برگشتیم،تا صبح چند بار سرش و بلند میکرد و دنبال گشت و خوابید.

تازه تازه داشت شرایط برای هر دوتامون عادی میشد،دعوت شدیم خونه عمه خانم،کلی با دختر عمه ها و عمه گفتیم و خنددیمو آش خوردیمو ... جاتون خالی خوش گذشت!شب که برگشتیم من احساس کردم حالم خوب نیست،تب شیر هم کرده بودم تمام لب و دهنمم ریخته بود بیرون،چشمتون روز بد نبینه مادر و پسر ویروس گرفته بودیم،حالا هی حال من بهم میخورد هی پسر بالا میاورد(دقت کردین ما پامون کرمان میرسه مریض میشیم)از ترس این ویروس عربستانیه بیمارستان نرفتیم(هر چی خاله گفت"بابا اون بخش قرنتینه است نگران نباشید،ولی ما نگران بودیمخنده)بدو بدو پسر رو بردیم دکتر،آقای دکتر فرمودند عفونت شدید داره و کلی آنتی بیوتیک داد،مگه پسر میتونست دارو بخوره تا یه قلپ شربت میرفت پایین باز بالا می آورد،دست از پا دراز تر رفتیم بیمارستان،دکتر گفت تا 45دقیقه 5دقیقه به 5دقیقه 2cc، ors بدین. بالا بیاره باید بستری بشه.مردم تا این 45 دقیقه گذشت،با چشم گریون به دکتر گفتم بهش شیر بدم؟چپ چپ نگاه کرد و گفت:واسه یه تب دوباره کاری نکن.بعدم گفتن دکتر اشتباه کرده و آنتی بیوتیک نمیخواد و شیاف استامینوفن بذار،تا 3 روز پرستاری کردیم تا کم کم حال پسر عادی شد.

روز 15 ام هم با قطار برگشتیم خونه.

 

 

 

با وجود تمام اتفاقات عجیب و غریب گاهی وجود یه دوست حال و روز آدم و عوض میکنه،مرسی آقای منصوری عزیز بابات تمام خوبیها و مهربونیتون.همون دو شب تئاتر رفتن و دیدار دوستان خیلی حالمو خوب کرد .ممنون برای تمام پدرانه هایی که همیشه شامل حال من میکنین

 

 

پسندها (4)

نظرات (12)

مامان مهيار
24 خرداد 93 2:42
عزيز دلم الهي .......... خيلي مرحله سختي بوده دركتون مي كنم..خدارو شكر كه تنها نبودين اين خودش كلي كمكتون كرده. ما كه كلي تنها بوديم و اذيت شديم. مباركش باشه مرحله ي بزرگي از زندگي شازده رو طي كردين. راستي خصوصي هم دارين بي زحمت چك كنين.
مامان سمانه
پاسخ
خدارو شکر به خیر گذشت اومدم
عمه زهرا
26 خرداد 93 11:07
الهی عمه قربونش بره، ولی خیلی خوب شد از شیر گرفتیش. هم خودت راحت شدی هم سروش بهتر غذا می خوره. انشالا دیگه هیچوقت مریض نشید و همیشه سالم باشید.
مامان سمانه
پاسخ
آره همین که غذا میخوره انگار روحم تازه میشهمرسی عزیزم
مامان جونم(سوگند من)
31 خرداد 93 22:33
سلام وب خوشگلی دارید پسملتونم خیلی نازه خدا همیشه حافظش باشه ما هم اهل کرجیم دوست داشتی به ما هم سر بزنم منظور از ما من و سوگند دخملم هستش سروش جون و ببوسید
مامان سمانه
پاسخ
سلام همشهریخوشحال میشم
آیسان مامانی ماهان جون
7 تیر 93 11:03
سلام سمانه جون و سروش عزیزززم
مامان سمانه
پاسخ
سلام به روی ماهت!!!!!!!! به چشمون سیاهت!!!!!!!
آیسان مامانی ماهان جون
7 تیر 93 11:04
آره سمانه جونی،جون عمت کاملا معلومه که اصلا تمایل نداشتی بررری کرمان،،اصلا یعنی اصلناااااااااااااااااا
مامان سمانه
پاسخ
من کی؟؟؟؟ من کجا؟؟؟؟؟؟؟
آیسان مامانی ماهان جون
7 تیر 93 11:08
میگما این چسب زخمی که زده بودی رو محل مد نظررررررررر...که اخ شده بودددددد؟؟که پیف شده بوود؟؟؟که پیشی برده و خورده و زخمش کرده بوود؟؟؟خخخخخخخخخ اونکه هیچی ....!!!!1 اون چسبا رو از کجا خریده بودین با اون همه کیفیت اونوخ عایااااا؟؟؟کاره دیگه شاید یه روز لازممون شد خخخخخخخخخخخ
مامان سمانه
پاسخ
به وقتش خودم واست میخرم و میفرستم
آیسان مامانی ماهان جون
7 تیر 93 11:08
طفلی سرووووووووش جونی سرت کلاه رفته عسیسسسسسسسسسم
مامان سمانه
پاسخ
حسابی بچم پاتک خورد
آیسان مامانی ماهان جون
7 تیر 93 11:10
وجدانت تو حلقم سمانه.. خوبه که خونه خودتون نبودین خ با این همه احساسی که تو داری
مامان سمانه
پاسخ
ها والا
آیسان مامانی ماهان جون
7 تیر 93 11:13
وای خدای من..الان چطورین؟؟خوب شدین که ایشالله؟؟؟ایشالله زودی خوب میشین
مامان سمانه
پاسخ
آره عزیزم !!گذشت خداروشکر
آیسان مامانی ماهان جون
7 تیر 93 11:13
سروش عزیزززم،،ناااااااااااااااااازی
مامان سمانه
پاسخ
آیسان ماهمممممممم!!!!!!!!!!!!!مرسیییییییییی
آیسان مامانی ماهان جون
7 تیر 93 11:13
برات بهترین دعاها رو دارم،حلول ماه مبارک رمضانم مبارک ،التماس دعای خیر
مامان سمانه
پاسخ
قربونت برم عزیزممنم همینطور
مامان محمدحسین
13 تیر 93 11:23
سلام عزیزم.... وای چقد حالت گرفته شده با این مریضی ... بازم خدا خیر به این مامانا بده و گرنه ماها اگه 100 سال هم شیر بدیم دلمون واسه بچمون میسوزه و هی این پروژه رو به بعد موکول میکنیم... بازم خدارو شکر به سلامتی تموم شده...
مامان سمانه
پاسخ
سلام گلم آره واقعا!!!الانم بهم رو بدی دلم حسابی به شیر خوردنش تنگه