روزهای ابری!
یکشبه این هفته شازده کوچولو رو برای زدن واکسن بردیم درمانگاه،نه از اون جهت که فراموش کردیم تاریخ زدن واکسنشو بلکه از اون جهت که سفر بودیم و چند تا جشن عروسی و مهمونی در پیش داشتیم ترسیدیم اذیت شی ،واسه همین گذاشتیم این هفته که با خیال راحت ببریم واکسنتو بزنیم.
صبح زود شال و کلاه کردیم و رفتیم واکسن آقا پسر و بزنیم ولی انگار زیادی عجله داشتیم چون یه نیم ساعتی نشستیم تا دوستان هلک و هلک تشریف آوردن سرکار!!
بعد از سوراخ سوراخ کردن پسملی بدو بدو اومدیم خونه که آقای پدر بره به کاراش برسه،شازده کوچولو هم که شب قبل به طرز دل انگیزی ساعت 11 شب خوابیده بود و از ساعت 1صبح ساعت شلمانش زنگ زده بود اجازه نیم ساعت خوابیدنم به ما نداد و تا خود صبح نشست به دیدن کارتن!!! یه چرت کوچولو زد و با تنی تبدار از خواب بیدار شدحالا خوبه به محض رسیدن قطره داده بودم
حالا هی پاشویه کن هی آقا پسر ظرف آب و از دستت بگیره و آبو رو تشک خالی کنه!هی حوله خیس بیار هی شیطون بلا گریه راه بندازه که زرنگی آببه و بیار
بعد از ظهر یه خورده بهتر شد و شروع کرد به بازی کردن ولی همون یه خورده ورجه وورجه کردن انگار کار دستش داد دم غروب پاش قرمز شد و دردناک!با کلی مصیبت اجازه میداد پوشکشو عوض کنم (به هیچ عنوانم اجازه کمپرس گذاشتن نمیداد) و با وجود 4ساعت یه بار قطره خوردن بازم شدید تب داشت که آخر شب آقاجونش رفت شیاف خرید که یه خورده تب بچم کمتر شد.
یه پسر تبناک و مریض احوال،یه شوهر خسته وبیخواب(شب قبلش کلا بیدار بودیم از صدای باب اسفنجییییییییی)پیدا کنید پرتقال فروش را!!!!!!!!!!
پدر و فرستادیم تو اطاق و خودمون نشستیم به پرستاری!خداروشکر کم کم شیافه اثر کرد و پسر خوابید،ساعتای 5صبح یه هو پریدم دیدم سروش داره تو خواب میگه داییی....هن هن... دده...
بازم داغ بود یه شیاف دیگه هم گذاشتم تا نزدیکای ظهر تبش کمتر شد و تا شب قطع شد خداروشکر،اون دوروز مریضی که فقط آب خورد و دوسه تا دنت و شیر،
این دو روز بعد از مریضی هم کلا لب به غذا نمیزنه،سیب زمینی سرخ کرده که قبلا آش و با جاش میخورد!ماکارونی و هر چی که قبلا دوست داشت و امتحان کردم فعلا که جواب ندادهحالا غذا نخوردن یه طرف داستان بد اخلاقیش یه طرفمثل چسب آویزون من میشه تا میگی بالا چشمت ابروهه(ما غلط بکنیم بگیم ایشون تصور میکنن!)چنان عصبانی میشه و دادو میزنه که من میمونم هاج وواج
دیروز اومده چسبیده به پاهای من که آببه بده،با همون حالت آویزون به پا آروم آروم اومدیم تو آشپزخونه و تو فنجون بهش آب دادم آب و خالی کرد رو زمین خودش سر خوردبه صورت افتادمن از صدای شکستن فنجون و حالت افتادن سروش پاهام سست شد خداروشکر حسین خونه بود من که فقط نشستم باباش اومد بغلش کرد ودستا و صورتش و شست تازه دیدم دستشو بریدهچسب زخمشو کنده و ممه خورده و خوابید!احساس میکردم دارم میمیرم از شدت سردرد....
دعا کنین تموم بشه این بدقلقیاش،یا حداقل غذا بخوره...
وای چقد نق زدم....ببخشید دیگه رو دلم سنگینی میکردن
تمام تلاش من برای خوردن غذا