سروش نازنین سروش نازنین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

♕ سروش شازده کوچولوی من! ♕

ما برگشتیم!!!

ما برگشتیم!!!!!! بعد از یه مدت خمودگی حاصل از تنبلی !!و یه مسافرت دو سه هفته ای!! ما برگشتیم!!!!!!! شازده کوچولوی نقاش باشی این روزا قلم وکاغذ و تخته مغناطیسی شو لحظه ای از خودش دور نمیکنه و به محض روِیت مامان و بابا سریع خودش و میرسونه و با پیشکش ابزار نوشتاری تقاضای کشیدن هن هن میکنن!!البته داستان به کشیدن هن هن ختم نمیشه و کم کم کلمات مفهوم،نیمه مفهوم،نا مفهوم و من در آوردی هم به داستان اضافه میشه!     اوایل بهمن رفتیم کرمان،جای تمام دوستان خالی بسیار سفر دلپذیری بود پر از عروسی و مهمونی و دید و بازدیدو البته برف!!! پسر کوچولوی برف ندیده مادر تا از دهن داییش در رفت که داره برف میاد اونقدر بف ...
20 بهمن 1392

آخر هفته خوب!!

یه روز معمولی از خواب پا میشی و یه سری کارای معمولی انجام میدی و در تدارک یه نهار معمولی برای خودت و پسملی میشی که... یهو تلفن زنگ میزنه و مامانت میگه ما امشب دارم راه میافتیم بیایم پیش پسر!! یهو دنیا رنگی رنگی میشه یهو آسمون یه کم آبی تر!خورشید مهربونتر و من زنده تر!!! و صبح روز بعد ساعت5 صبح میرسن از سفر!!!!!! و یه آخر هفته خوب برای من و پسر(آقای همسر سرکار بودن!) یه آخر هفته پر از پارک!! خرید!!! غذای بیرون!!! و اندکی برف بازی!!!!!!!!!! یه آخر هفته پر از مامان و بابا!! !! (انگاری قرار نیست من بزرگ شم ) امروز صبح سحر مهمونامون برگشتن،سروش که از خواب پاشد بدو بدو رفت تو اطاق خواب،یه خ...
14 دی 1392

500امین روز...

روز ها اونقدر پر شتاب میان و میرن که گاهی حساب و کتابش از دستم در میره،امروز خاله شهرزاد یادم انداخت که شازده پسرم 500 روزه شده! الهی قربون اون صورت ماهت ماه من!! دنیای این روزای اما پر شده از خرابکاریها و شیطونیای پسر و صبوریهای من اصولا این صندلی به این دلیل اینجاست که شما نری پشت میز و پریز و نکشی!آخه کجا میری؟ اونجا جای نشستنه آخه به به بفرما بستنی شیطون بلا اونقد بزرگ شده که شدیدا به خودش حق انتخاب میده!چندروز پیش رفته بودیم بیرون یه ماشین خوشگل دیدیم،من و آقای پدر رنگ مشکیشو پسندیدیم ولی شازده پسر قرمزه رو برداشت و به التماسای ما وقعی ننهادو مارو گذاشت تو خماری! سروش و عرو...
4 دی 1392

یلدات مبارک ماه من!

  وقتی که قراره تو توی آسمون زندگیمون بتابی پس بذار شب هرچقدر که میتونه سیاه و طولانی باشه ماه من!     وقتی عکسای یلدای پارسال و نگاه میکنم از ذوق بزرگ شدنت قند تو دلم آب میشه!   امسال من و عمه زهرا کمر همت بستیم به تزیین هندونه عزیز (که آبروداری کرد و تو سرخ از آب دراومد ) و با چاقو و قالب شیرینی و قاشق اسکوپ و خلاصه هرچی دم دستمون بود!افتادیم به جون زبون بسته و مثلا از خودمون هنر در کردیم شمام که عاشق و شیفته هندونه و چند ماهم که از دیدن روی همچون ماهش محروم!تا تونستی تقاضای هندونه کردی و ما هم واسه اینکه اجازه هنر نمایی بهمون بدی و با سر نری تو دهن کوسه!!! تند تند هندونه گذاشتیم تو دهنت!! ...
3 دی 1392

خاطرات کرمان گردی(3)

پسر کوچولوی من چهار نسل دایی داره(خدا حافظ و نگهدار همشون باشه!) از راست:سینا دایی شازده،دایی سید محمددایی دایی دایی دایی شازده،دایی مجید دایی دایی دایی شازده،دایی علی و دایی مهدی دایی های دایی شازده و پدر جون شازده! ایشالا زیر سایه خدا همشون سالم و سرزنده باشن! خیلی دوست داشتم توی این عکس دست جمعی سروشم باشه،ولی قسمت نشد! بازم دست سینا درد نکنه که این عکسو واسم گرفت و کلی منو سورپرایز کرد! برای این سفر کلی از قبل برنامه ریخته بودم،کلی جا نشون کرده بودم که بریمو از شازده پسر عکس بندازم،ولی خب نشد که بشه!یه هفته که من به شدت آنفولانزا گرفتم و خونه نشین! (البته خداروشکر واکسن سروش به موقع رسید و پسرم مریض نشد) ب...
26 آذر 1392

خط خطیهای دوست داشتنی!!!!

پسر طلای مادر جدیدا یه سرگرمی تازه پیدا کرده که گاهی منو اینجوری میکنه گرچه شیرین مادر اونقدر سیاست داره که با گرفتن این قیافه   منو این شکلی میکنه! جونم واستون بگه از بازی جدید شازده ،به محض روئیت خودکار،اتود یا احیانا مداد ، کتاب، جلد سی دی یا سربرگای باباشو به طرز دل انگیزی خط خطی میکنه (آخه گوشه گوشه خونه ما کتاب و سی دیه!من چکارشون کنم آخههههه) بعدم من میمونم و چشای معصوم پسر و قیافه نه چندان عاشقانه پدر وقتی هم که میخوام با زبون بازی کتاب و ازش بگیرم و کاغذ بهش بدم همچین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میندازه که شدیدا دست و پامو جمع میکنم! (خدایی نمیتونستم حدس بزنم که ما اینقدر وسایل نوشتاری تو خونمون داریم هرچی من گم و ...
26 آذر 1392

سالگرد خاص!

بعضی روزا یه حس و حال خوبی دارن که یادآوریشون سالهاآدمو سر حال میاره،23 آذر واسه منو آقای همسر یه همچین حس و حالی داره!یه سالگرد خاصه... قرار بود این پست و آقای همسر بنویسه ولی طبق معمول اونقدر سخت و طاقت فرسا به داستان نگاه کرد که من از خیر نوشتن آقایی گذشتم! و فعلا به دسته گل خوشگلش اکتفا میکنم!!! وای نمیدونین چه عطر خوشی دارن این نرگسای خوشگل!   ...
25 آذر 1392

خاطرات کرمان گردی(2)

مامان بزرگم یه خونه باغ داره که خیلی از اوقات بچگی من اونجا گذشته،چون اولین نوه بودم و عزیز دردونه!حسابی جولان میدادم و عالمی داشتم...خیلی این خونه رو دوست دارم گرچه بعداز مزگ پدر بزرگم کمتر اونجا دورهم جمع میشن ولی همون آخرهته ها هم خیلی خاطره انگیزه!یه باغ پر از درختای انار و انجیر و یه عالم گل نرگس!! گاهی خیلی دلم میگیره که سروش باید تو این خونه های فسقلی بزرگ شه...     تلاش پدر برای شیرجه نزدن پسر       این انار خوشمزه هدیه به همه ی خاله های مهربون   ...
18 آذر 1392